جناب آقای دکتر زاکانی
شهردار محترم تهران
با سلام
در چهار باغ اصلی تهران که نماد زندگی است، مرگ از آن سبقت گرفته است. بهار بود، بهاری در قرن جدید. تهران خلوت بود، هوا تمیز، گام برداشتم پی در پی تا رسیدم به حوالی چهار باغ مرکزی تهران.
همان جاکه درختان چنار سر بر آورده اند به آسمان و ریشه دوانده اند در زمین و ریشه و شاخه هایشان همسایگی دارند با تالاری که معماری اعجاب برانگیزی دارد و پی و شالوده اش بر رگ و پی هنرمندان این سرزمین بنا شده است.
هم چنان که از بوی قهوه کافه های آن حوالی که هر کدام عطر خود را بر باد داده بودند لذت می بردم،ناگاه چشمانم خیره ماند برپارکینگی که مشامم را پر از بوی کافور کرد و حالم را خراب و بر سرعت گام هایم افزود که دورم کند از این همه رخوت و بی فکری مسئولین و در ذهن مدام از خود سوال می پرسیدم که مگر می شود در چهار باغ اصلی شهر، نعش کش خانه راه بیندازند؟مگر جا قحط است؟ مگر می شود نعش کش هایمان از آمبولانس هایمان یا بهتر بگویم وانت های فرسوده مسقف به روز تر باشند؟ مگرمی شود سازمان گورستان های تهران در مرکز شهر پارکینگی با این بزرگی و ماشین هایی داشته باشد که حتی وزارت بهداشت از آنها بی بهره است و با عصبانیت فریاد زدم چرا و در زیر لب هزار بار زمزمه کردم چرا، چرا ؟امروز همه ی این احوال را نوشتم زیرا هنوز مشامم به جای عطر یاس پر شده از عطر کافور و ذهنم پر شده از سوال های بی جواب و یکنفر در وجودم مرتب غر و لند میکند که چرا در چهار باغ اصلی تهران که نماد زندگی است مرگ از آن سبقت گرفته است؟ چرا ماشینهای حمل جنازه ما به روز تر از آمبولانس هایمان است؟ مگر زندگی بر مرگ تقدم ندارد؟
با تشکر